از دور شاهد ماجرا بود. صدایشان را نمیتوانست از میان همهمه جمعیت بشنود، اما از صورت سرخ و حرکات دست مادر، معلوم بود که بدجوری از دست فرزندش عصبانی است. پسرک لبانش را میگزید و زیرچشمی به زائرانی مینگریست که از کنارش عبور میکردند و سرشان را تکان میدادند.
خادمان، دور پسرک حلقه زده بودند. یکی ظرف آب در دست داشت و دیگری پارچهای برای تطهیر.
نزدیکتر شد تا یاری شان کند. حالا پسرک را خوب میدید؛ با چشمانی خجالت زده و قطره اشکی درمیان. یکی از خدام، پلاستیکی بزرگ آورد تا پسرک، پاهایش را داخل آن بگذارد و به گوشهای خلوت منتقل شود و بتواند لباسش را عوض کند، اما او لبریز از ترس شده بود و آن پلاستیک سیاه بزرگ، ماجرا را در ذهن کودکانه اش، پیچیدهتر از قبل هم کرده بود.
درنگ نکرد. نزدیک شد. لبخندش را ملیح کرد و یکی از آن شکلاتهای جادویی خادمان را از جیب پالتوی مشکی اش درآورد و تعارف کرد. درون بی قرار کودک، ناگهان آرام شد و اتصال چشمها برقرار. نسیم محبت وزیدن گرفت؛ از چشمان خادم آقا به چشمان میهمان آقا.
پلاستیک بزرگ را از همکارش گرفت. تا کرد و در جیب گذاشت. پالتوی خدمت را درآورد و پیچید دور بدن پسرک. بغلش کرد و توی گوشش در مسیر، قصهای را آغاز کرد که قهرمانش، کبوترها و آهوهایی بودند آشنا با طعم مهربانیهای صاحب این صحن وسرا. مادر آرام شد. کودک خندید. همهمهها در صدای اذان محو شد و او برای مرتبهای در بی نهایت، خدایش را شکر گفت؛ برای توفیق خدمتی بی منت به زائران این قطعه از بهشت.